عشق حاضر جواب من p127
تماسو قطع کرد.
- لیسا بود؟
سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد! و بعد از چند لحظه گفت:
- میگه اخر هفته بریم هانجا(یه شهر دیگه کره اس)
لبخنده مرموزی زدمو گفتم:
- این که خیلی خوبه!
ابروهاشو بالا دادو گفت:
- وجدانا؟
چشمک زدمو گفتم:
- وجدانا!
با حالت خاصی گفت:
- اوکی اگه آیوم میخواد پس میریم
بالاخره این اخر هفته کوفتی رسید از بس نشستم روزاشو شموردم شبیه تقویم شدم!
قرار شد بعد از ظهر حرکت کنیم! ... وسایلمو اماده کرده بودم! در ضمن غیر از منو جمن
لیسا و نی نی(لیسا بچه داره) ، سنا و تهیونگ هم میومدن منتها رفته بودن خونه ی لیسا که با اونا بیان ...
جمنو تو این چند روز ندیدم چون به قول سویون جونی باید کاراشو ردیف میکرد! هیچکیم نه
جمن خوددمونه! ماله این حرفا نیست هست؟ ... صدای در اتاق باعث شد دهنمو ببندم ...
- بفرمایید!
سویون جون وارد اتاقم شدو گفت:
- آیو یه زحمت دارم برات!
- این چه حرفی چی کار بکنم براتون؟
به کاغذ توی دستش اشاره کردو گفت:
- این یه نامه ی مهمه میتونی ببریش نمایشگاه اخه لازمش داره منتها خوش سرش شلوغه
نمیتونه بیاد!
لبخند زدم و نامه رو ازش گرفتم ..
- چشم رو چشم ...
- ممنونم
لبخند خاصی بهم زد و از اتاق خارج شد!
خف خف بریم ببینیم شوهرم چیا داره چیا نداره اصلا این نمایشگاه که میگن کجا هست؟
سریع پریدم یه تیپ اسپرت زدمو اماده رفتن شدم ..
نمایشگاش همین طرفای مرکز شهر بود ... وقتی رسیدم جاتون خالی فکم چسبید کفه خیابون!
نمایشگاه نبود قصر ماشین بود! از ماشین پیاده شدمو با به طرفه در ووردی رفتم!
و اینک وارد نمایشگاهه گلابی پوست کنده خودمون میشیم! یعنی اینجاست که شاعر میگه اووف!
عجب چیزیه پسر! من موخوام از این ماشینا! اوه این پسره کیه دیگه داره همینطوری بهم نزدیک میشه!
اونم با این لبخنده چندشش!
- میتونم کمکتون کنم؟
اره ننه کمرم گرفته قربونه دستت بیا این خرت و پرتا رو تا خونه واسم بیار! با این فکر لبخنده گله گشادی
به پهنای صورتم باز شد ... البته نه اونقدرم بازا! قیافه این یکیو شبیه کره خری شده که بهش بیسکوییت مادر دادن!
- لیسا بود؟
سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد! و بعد از چند لحظه گفت:
- میگه اخر هفته بریم هانجا(یه شهر دیگه کره اس)
لبخنده مرموزی زدمو گفتم:
- این که خیلی خوبه!
ابروهاشو بالا دادو گفت:
- وجدانا؟
چشمک زدمو گفتم:
- وجدانا!
با حالت خاصی گفت:
- اوکی اگه آیوم میخواد پس میریم
بالاخره این اخر هفته کوفتی رسید از بس نشستم روزاشو شموردم شبیه تقویم شدم!
قرار شد بعد از ظهر حرکت کنیم! ... وسایلمو اماده کرده بودم! در ضمن غیر از منو جمن
لیسا و نی نی(لیسا بچه داره) ، سنا و تهیونگ هم میومدن منتها رفته بودن خونه ی لیسا که با اونا بیان ...
جمنو تو این چند روز ندیدم چون به قول سویون جونی باید کاراشو ردیف میکرد! هیچکیم نه
جمن خوددمونه! ماله این حرفا نیست هست؟ ... صدای در اتاق باعث شد دهنمو ببندم ...
- بفرمایید!
سویون جون وارد اتاقم شدو گفت:
- آیو یه زحمت دارم برات!
- این چه حرفی چی کار بکنم براتون؟
به کاغذ توی دستش اشاره کردو گفت:
- این یه نامه ی مهمه میتونی ببریش نمایشگاه اخه لازمش داره منتها خوش سرش شلوغه
نمیتونه بیاد!
لبخند زدم و نامه رو ازش گرفتم ..
- چشم رو چشم ...
- ممنونم
لبخند خاصی بهم زد و از اتاق خارج شد!
خف خف بریم ببینیم شوهرم چیا داره چیا نداره اصلا این نمایشگاه که میگن کجا هست؟
سریع پریدم یه تیپ اسپرت زدمو اماده رفتن شدم ..
نمایشگاش همین طرفای مرکز شهر بود ... وقتی رسیدم جاتون خالی فکم چسبید کفه خیابون!
نمایشگاه نبود قصر ماشین بود! از ماشین پیاده شدمو با به طرفه در ووردی رفتم!
و اینک وارد نمایشگاهه گلابی پوست کنده خودمون میشیم! یعنی اینجاست که شاعر میگه اووف!
عجب چیزیه پسر! من موخوام از این ماشینا! اوه این پسره کیه دیگه داره همینطوری بهم نزدیک میشه!
اونم با این لبخنده چندشش!
- میتونم کمکتون کنم؟
اره ننه کمرم گرفته قربونه دستت بیا این خرت و پرتا رو تا خونه واسم بیار! با این فکر لبخنده گله گشادی
به پهنای صورتم باز شد ... البته نه اونقدرم بازا! قیافه این یکیو شبیه کره خری شده که بهش بیسکوییت مادر دادن!
- ۲.۳k
- ۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط